مقدمه

اگر این مدت کمی اعصاب بعضی چیزها را نداشتم برای این بود که از درون به هم  ریخته بودم و حوصله حرف های بیرونی را نداشتم. گویی داری خانه تکانی یا اساسی تر، اسباب کشی می کنی و تاب اضافه شدن یک وسیله از بیرون را نداری. البته هنوز هم درمان نشده ام. ولی دو مرحله بزرگ را پشت سر گذاشتم که اولی مرا از گیجی و افسرگی بیرون آورد و دومی کمی راهم را مشخص کرد. این پست را در مورد این مرحله دوم می نویسم.

 

نخست

پیش فرض (گیریم قرارداد): «سرگرمی» هدف و آرمان محسوب نمی شود.

منچ که لابد بازی کرده اید. هدف بازی چیست؟ این جا مجبورم دو تا اصطلاح تعریف کنم. فرجام(هدف ظاهری) و آرمان(هدف باطنی). فرجام منچ رسیدن به آن چهارتا خانه است که یعنی برنده شدن.

فرجام شطرنج هم مات کردن و مات شدن است یا راههای دیگر پایان بازی. باخت و برد و تساوی هر سه فرجام است. ضمن این که هیچ کدام آرمان نیست. آرمان نباید فقط در چارچوب بازی معتبر باشد. حتی قهرمان مسابقات جهانی شطرنج شدن هم آرمان نیست. چون اگر شطرنج نباشد قهرمانی هم بی معناست. آرمان شطرنج، ورزش ذهن است؛ در حالی که منچ هیچ آرمانی ندارد.

 

دوم

هروقت به جاهای باریک می رسم فکر می کنم «خوب که چی؟» و این سوال بی پاسخ می ماند تا از جاهای باریک در می آیم و همه چیز فراموش می شود. اگر بخواهم بعضی تناقض ها را حل کنم مجبورم فرض کنم زندگی بی هدف است و نمی توانم.

نمی توانم چون به ما یاد داده اند که خداوند حکیم است و زندگی را هدفمند آفریده. البته این را برای اثبات معاد می گویند. پس یعنی هدف زندگی معاد است یعنی ما زنده ایم که... قیامت و آن حرف ها. اگر این دلیل قانع کننده نیست برای این است که طبق قراردادِ این متن، فرجام را بیان می کند نه آرمان را. پس ما درصدد جواب بر می آییم که: «اگر آفریده نمی شدیم چه؟». معاد و پاداش و جزا در چارچوب هستی انسان معتبر است و آرمان نیست. حتی اتصال به حق و فناء فی الله هم ]گویا[!

 

سوم

داشتم فکر می کردم که زندگی مثل منچ است تا شطرنج.

منچ که هیچ! برای مهره های شطرنج هم آرمان معنا ندارد. چون آرمان مربوط به چیزی خارج از دایره شطرنج و مربوط به خالق آن است. با این حساب زندگی یا بی آرمان است یا آرمانش به ما مربوط نیست.اما انسان مهره شطرنج نیست که جدا از خالقش باشد. با این حال این آرمانی را روشن نمی کند و فقط فرجامهایی متعالی را جلوه گر می کند.

 

چهارم

من معتقد شده ام که نباید خیلی گیر بدهم. بازی است دیگر...البته من قبول دارم که زندگی مثل همه بازی ها قانون دارد و اولین شرط هر بردی رعایت قوانین است. زندگی هم مثل همه بازی ها فرجام دارد و فرجام ها خوب و بد دارند. من فکر می کنم خوب و بد هم جز * (اخلاقی انسانی شرعی...) و غیر * بی معناست. من فکر می کنم که بعضی اشتباهاتی که در زندگی انجام داده ام صرفا اشتباه هستند نه کار بد. من اگر به بعضی چیزها خیانت کرده ام اما شرافتمند هستم و ارزش انسانی ام بالاتر از آن چیزهاست. من خودم را خیلی دوست دارم و هیچ آرمانی هم برای زندگی نمی بینم و تلاش می کنم که 1) انسان باشم 2)مسیرگرا باشم و نه فرجام گرا. چون فرجام معمولا واقعیتی دستمالی شده است و نه حقیقت و اگر هم حقیقت باشد، حقیقت هم چیزی نیست که بشود به آن رسید بلکه باید در مسیرش پیش رفت.

 

پنجم

من یاد گرفته ام که در هیچ قالبی نباشم و جز بعضی حقایق از هیچ چیز از جمله نتایج خودم در زندگی مطمئن نباشم. اما اعتقاد فعلی من این است.

یان مارتل در «زندگی پی» از زبان پی می گوید:«تردید برای ما مفید است. همه ما باید از باغ "گتسه مین" عبور کنیم. وقتی مسیح تردید را تجربه کرد، ما هم باید آن را تجربه کنیم. وقتی مسیح شبی حزن انگیز را به دعا گذراند، وقتی از سر صلیب فریاد زد:"خدای من چرا رهایم کردی؟" پس مسماً ما هم اجازه داریم شک کنیم. اما باید از این مرحله بگذریم. انتخاب شک به عنوان فلسفه حیات مثل انتخاب عدم تحرک به عنوان وسیله نقلیه است» [این از ویکی پدیا بهتر است!]

غرض این که من مدام از دروازه شک می گذرم و با یک اعتقاد جدید تا دروازه دیگر می روم.


 موخره

قدیم ها این ها را فقط در «دفتر افکارم» می نوشتم و فقط عده معدودی اجازه خواندن آنها را -آن هم به طور سانسور شده-داشتند. اما حالا تصمیم گرفته ام اندکی برونگرا شوم.